سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمع سوزان


ساعت 11:0 عصر یکشنبه 87/11/20

رسم این شهر عجیب است بیا برگردیم


 

فصد این قوم فریب است بیا برگردیم


 

انکه یک روز همه دل به نگاهش دادیم


 

خنده اش سردو غریب است بیا برگردیم


 

عشق بازیچه شهر است ولی در ده ها


 

دختر عشق نجیب است بیا برگردیم


 

چه حسابی است در این شهر که در مبحث جبر


 

جای بعلاوه صلیب است بیا برگردیم



  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: عاشق

    نوشته های دیگران ( )

    ساعت 5:0 عصر دوشنبه 87/9/25

    خاطرات سرد باران را رقم نمی زنند

    هر چند دل تیره می شود در مرداب سخن...

    زخم این نگاه ها .. روزهای سفر کرده !

     مثل باد می وزند .. دل باز می گیرد !

     

    چه باید کرد...دلتنگی است!!!!

     

     

    چه باید کرد دلتنگی  است ...

     فریاد دل نه شعر است نه نثر!!!

     قاعده کنج ندارد ! که به دیوار بگوییم سلام...پاسخ از در شنویم !

     

     ربط بی ربطی ها مطلب نا گفته است !

    مثل قلب آتشین... گریه ی یاس اسیر!

    فصل فرجام دل است !

     

     زخم این نگاه ها...

     سهم بی رحمی باد است.

     کاش باد صادق بود....

     تا می آمد صدای قاصدک !

     مثل گل ها باید !

     

    اینجا دلتنگی است... سهم باران ها

     سوز چشم باران چتر های باز است.

     گرچه می بارد هنوز...

    دل ما گریان است !!!

     



  • کلمات کلیدی : خاطرات سرد باران
  • ¤ نویسنده: عاشق

    نوشته های دیگران ( )

    ساعت 5:58 عصر چهارشنبه 87/9/13

    عشـــــــــق بـــــی پــایــان

     

    پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
    پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
    پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
    پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
    او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
    یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
    پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
    پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
    پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

    « کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ، آن هم به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آورتر بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت. !...

    چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم

     



  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: عاشق

    نوشته های دیگران ( )

       1   2   3      >

    خانه
    وررود به مدیریت
    پست الکترونیک
    مشخصات من
     RSS 
     Atom 

    :: بازدید امروز ::
    6
    :: بازدید دیروز ::
    5
    :: کل بازدیدها ::
    24116

    :: درباره من ::

    شمع سوزان


    :: لینک به وبلاگ ::

    شمع سوزان

    :: دسته بندی یادداشت ها::

    اجازه . بی احساس . خاطرات سرد باران . دل . دلسرد . راز خدایی . سهراب . فریدون مشیری . کوچه . گل واژه . مجموعه مرگ رنگ .

    :: آرشیو ::

    آذر 1387

    :: لینک دوستان من::

    عکس
    آریایی بیدارشو
    عکس های خوشکل ایرانی
    فرزند کوروش

    :: لوگوی دوستان من::



    :: خبرنامه وبلاگ ::